مثنوی یک قصه‌ای دارد بس زیبا و ارزشمند

حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود

اما شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود.

 

حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست.

 

حکایت‌‌ همان ترس‌هایی است که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد.

 

یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمرت در ترس به آینده ای نامعلوم گذشته

و تو لذتی از روز‌هایت نبردی.


کاظم سعیدزاده حکایت منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

واژه های از جنس آسمان من❤تو❤تاریکی... آژانس هواپیمایی راز آسمان پایتخت بتادین کالای ایرانی (سایت رسمی کینگ بند (اتحاد عیسی شاه