غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.

زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.

زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.

زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.»


کاظم سعیدزاده پرستار ,تلفن منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نتیجه بهتر در کنکور سراسری علاقه های موفقیت ویت روید فلزیاب حرفه ای حفره یاب انتنی تصویری09909061300 راهنما سفر مبین بهترین سایت اروم وب